این نیز بگذرد...



اونقدر سرم شلوغ بده این چند وقت که تازه بعد ده روز میخوام قصه ی بیست و دو سالگیم رو بنویسم. حتی به سرم زد کلا ننویسم، اما دلم نیومد این رسم قشنگم رو به هم بزنم. خیلی تمرکز ندارم، پس ساده و کلی می نویسم.

22 سالگی مثل سالگی، پر از تجربه های عجیب و نو بود. بماند که زمان انتخاب رشته باز هم بحث داشتیم برای تهران رفتن یا نرفتن و باز هم خوشحالم که موندم همین جا. گرچه، برگشت به جایی که کلی توش خاطره داشتی و یه آدم دیگه شدی، کار راحتی نیست. مخصوصا اگه اون آدما دیگه نباشن، یا باشن و بیشتر از حد انتظارت عوض شده باشن. توی کلاسمون همه هجده، نوزده ساله نیستن و این خودش برای من یه قوت قلبه. کنار اومدن با آدمایی که سه چهار سال ازم کوچیکترن و روزای سابق این دانشگاه رو ندیدن. سطح کلاسمون بیشتر از حد انتظارم بود، اما خدا رو شکر تونستم خودم رو خوب نشون بدم سر کلاس و شناخته بشم.

واسه برگشتن دوباره به تشکیلات خیلی شک داشتم، من خودخواهانه نجوا رو میخواستم و نجوا خودش مسئول داشت. به پیشنهاد مسئولم، شدم مسئول کانون نشریات بسیج. اون جوری که باید پیش نرفت کار و خون دل داشت. صافات بهمن رو نرفتم. به جاش نشستم و تمام سینمایی های مارول رو دیدم و بعد از گرفتن یه دل درد شدید که در کنار کابوس های شبانه از عوارض دیدن فیلم ها بود، از زبون دکتر شنیدم که آی بی اس دارم، یعنی سندروم روده ی تحریک پذیر. با خوندن علائمش فهمیدم همه ی این چند سال، علت این دل دردها و خستگی ها یه مرض حاد عجیب و غریب نبوده و از توهم اومدم بیرون. حداقل الان آگاهانه به وضعیتم نگاه می کنم و بیشتر دل میدم به خودم.

راهیان نور رو با زهرا شیرازی رفتم، روز تولد زهرا، که روز تولد شهید همت هم بود، هویزه بودیم و لحظه ی تولدش داشتیم وضو می گرفتیم برای نماز ظهر. فرداش هم یه کاکتوس خریدم. کاکتوس رو نوشتم که بگم بعد سال ها که آرزو داشتم یه گلدون روی میزم داشته باشم، آخرش با یه کاکتوس کوچولوی ده تومنی حل شد. اسفند هم تموم شد و من باز جهادی نرفتم.

عید از استرس ارائه ی سرکلاس استاد ولیدی نامرد، یک هفته از درد(همون آی بی اس) به خودم پیچیدم. عید سیل اومد و یه وضعی، یه وضعی! یکی از مهم ترین تجربه هام همین دو روز رفتن به هویزه، محل اسکان سیل زده ها بود. دو روز بود، اما انگاری دو هفته اونجا بودم اونقدر که طول کشید و خاطره خاطرمه! خلاصه که اولین جهادی عمرم دو روزه بود!

بعد که برگشتیم دانشگاه، به خاطر تعطیلات قبلش کلی کلاس هامون فشرده شد و بعد هم که امتحانات. از قبل امتحانات کار من به عنوان مسئول مصاحبه ی صافات شروع شد و تا هنوز ادامه داره. انصافا آسون نیست که از بعد امتحانات، من فقط یک روز کاری رو کامل خونه بودم و دانشگاه یا کلاس ناحیه نرفتم. امسال دوره ی نویسندگی مجازی هم پیش محمدرضا جوان آراسته هم رفتم. دوره ی مقدماتی که تموم شد و الان هم آخرای دوره ی پیشرفته هستم. گرچه همچنان اعتقاد دارم که هیچ تلاشی توی دنیا گم نمیشه، اما امیدوارم علاوه بر گم نشدن، به نتیجه هم برسه:)

راستی، اسما شهریور، زهره اسفند و الناز هم دو روز بعد تولدم عروسی گرفتن! الان اسما بارداره:)

 

از این روزا نمی نویسم و میذارم برای یه وقت بهتر. یکم دور و برم خالی شده، هم به خاطر مشغله ای که خودم دارم و از همه دور شدم، هم ازدواج همه ی دوستام. هنوز هم هستن، نه که نباشن، ام دغدغه هامون خیلی متفاوت شده و مثل سابق زمان نداریم واسه چرخ زدن اینور اونور!

کاش اینجا بیشتر بنویسم، از وقتی آی دی اینستام رو بنا به دلایلی به اسم خودم کردم، دیگه خیلی راحت نیستم واسه نوشتن.

خودم عزیز، امیدوارم سال بعد که در آستانه ی تمام شدن 23 سالگیت اومدی و اینو خوندی، لبخند بزنی و بگی: آره، نتیجه داد!


بسم الله

کم کم دارم نگران سرعت گذر عمر می شوم.انگار همین دیروز بود که خانه ی مادربزرگ نشسته بودم و شروع کرده بودم به تایپ کردن قصه ی نوزده سالگی.امروز هم قصه ی بیست سالگی را می نویسم و به تاریخ می سپارمش!:)

تابستون پارسال فووووق العاده بود.دوره ی الصافات پنجره هایی واسم باز کرد که تونستم دنیاهایی رو ببینم که حتی از وجودشون بی خبر بودم!اعتماد بی اندازه ای که بهم شد و اجازه ی رشد بهم داد.

بعد هم مسئولیتی که مهرماه بهم داده شد و مثل آهن آبدیده شدم!اما بعدش.اتفاقای درسی که یکی پشت سر اون یکی از راه رسیدن و ناک اوت شدم.

اتفاق باورنکردنی افتاده بود و اونم رفتن پیش حضرت ماه در روز اربعین بود.روزی که هیچ کس چیزی در موردش ازم پرسید و منم نتونستم در موردش حرف بزنم.

مشکلاتی که با یکی از دوستا پیدا کردم،سختی مسئولیت جدید و اوضاع درسیم ترم شش رو به آتیش کشید و ترمی که هیچ وقت تموم نشد!

هیچ وقت یادم نمیره اون روز که با صدای خنده های بلند پدر و مادر و برادرم سر میز صبحونه بلند شدم!مثل بیچاره ها کنار بخاری خوابیده بودم.خوابیده که چه عرض کنم،لابد در حال تماشای کابوس های اون روزا.

سال جدید نوید حال خوب بود.واسم اون زمستون سیاه رو رو جبران کرد.رفتن به نجف،کربلا،کاظمین.بعد مشهد.

و نمایشگاه کتاب البته.اولین سفر تنهایی!!!

خودم رفتم و اومدم!گرچه یه روز بود،ولی خب بعد از بیرون موندنای تا دیر وقت تونستم یه جور دیگه مستقل بودنم رو به خودم ثابت کنم:)))

بعدش هم آتیش انتخابات بود و اتفاقات اون روزا که خودش یه قصه ی مجزاست!

بعد از اون هم برزخ تصمیم واسه آینده بود و حالا هم در خدمتتون هستم تصمیم به انصراف از مهندسی مکانیک گرفتم و قصد شرکت در کنکور انسانی رو دارم.

خب دیگه من برم پست اینستا رو بذارم!

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب و خلاصه کتاب هنرستان دکتر حسابی فر د یس بوی نان بوی زندگی دانلود برای شما وبلاگ ارتش سرخ آذربایجان معرفی روستای تلاوک nasihatcon bitarayanehgo کارشناس حقوقی www.ravei.ir